محتوای درسی

داستان های پیامبر اکرم ص

پیامبر اسلام ص


خلاصه :

داستان های کوتاه درمورد  پیامبر اکرم ص 

بعضی از مردم مدینه، احترام پیامبر (ص) را نگه نمی داشتند، گاهی آن حضرت را با حرف هایشان آزار می دادند و گاه با رفتار بدشان، قلبش را می رنجاندند، اما یک کار بین آن ها خیلی زیاد شده بود. آن ها هر وقت پیامبر خدا (ص) را می دیدند، صدایش می زدند: «یا محمد!» یا می گفتند: «ای پسر عبدالله!»

یا اسم ها و لقب های دیگر ایشان را در حرف هایشان به کار می بردند. خداوند از این کار آن ها خشنود نبود، چون پیامبر بزرگ و مهربانش، از بهترین بندگانش به حساب می آمد.

روزی خداوند آیه ای (1) به پیامبر(ص) وحی کرد. خداوند در آن آیه، به مردم امر کرد که دیگر پیامبر (ص) را به اسم صدا نزنند، بلکه بگویند: «یا رسول الله!»

فاطمه نگران شد، چون او همیشه پیامبر را صدا می زد: «پدر!»

اما آن روز فکر کرد شاید این کارش هم در نظر خداوند خوب نبوده است. پس تصمیم گرفت پیامبر را پدر صدا نکند.

وقتی پدرش را دید، گفت: یا رسول الله!

این کار فاطمه چند بار تکرار شد. پیامبر گفت: «فاطمه جان! این آیه برای تعلیم مردم عرب است. آن ها اهل جفا و غفلت هستند، اما برای تو و نسل تو نازل نشده است. تو از منی و من از تو. اگر تو بگویی پدر، قلب من با این حرف زنده تر می شود و خدا خشنودتر!» فاطمه شادمان شد.


 

( غذا دادن به کودکان )

 

سلمان فرمود: وارد خانه رسول خدا صلى الله علیه و آله شدم . حسن و حسین علیه السلام نزد وى غذا مى خوردند. آن حضرت گاهى لقمه اى در دهان حسن علیه السلام و گاهى در دهان حسین علیه السلام مى نهاد. پس از آن که خوردن غذا به پایان رسید، آن حضرت ، حسین علیه السلام را بر دوش خود و حسین علیه السلام را روى زانوى خود نهاد. آنگاه رو به من کرد و فرمود: اى سلمان ! آیا آنان را دوست دارى ؟ گفتم : اى رسول خدا صلى الله علیه و آله چگونه آنان را دوست نداشته باشم ، در حالى که مى بینم چه اندازه نزد شما مقام و ارزش دارند؟!

 

 


 

( .... )

 

روزی رسول خدا )صل الله علیه و آله( نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:
ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…
اول: روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
بعدی: هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر(صل الله علیه و آله) رسید و گفت
ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید:
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم،
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم

.


 

 ( عفو و گذشت )

 

با اینکه قریش با رسول اکرم صلى الله علیه و آله و یارانش ، آن همه دشمنى کردند، آنان را شکنجه دادند؛ چه در آغاز دعوت و چه از هجرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و همچنین على رغم آن همه توطئه ، جنگ و لشکرکشى در برابر پیامبر اکرم ، آن حضرت بعد از فتح مکه ، بر در کعبه ایستاد و خطاب به قریش فرمود:هان ! قریشیان ! چه مى گویید؟ فکر مى کنید با شما چه خواهم کرد؟قریشیان یکصدا فریاد زدند: نیکى ... تو برادرى بزرگوار و فرزند برادرى کریم و بزرگوارى .حضرت فرمود:

حرف برادرم یوسف علیه السلام را تکرار مى کنم : امروز متاءثر و شرمسار مى باشید. من شما را عفو کردم ، خدا هم گناه شما را ببخشد که مهربانترین مهربانان است . بروید، شما آزاد هستید.

 


 

( شب میلاد )

 

يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند.

يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏هاى شما فرزندى متولد شده است؟!.

گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.

پرسيد: او را به من نشان مي دهيد؟!.

وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .

آمنه كودك خود را در قماط (1) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد.

يوسف همواره به چشم‏هاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد.

 


 

( وعده مؤ من )

 

حضرت محمد صلى الله علیه و آله قبل از آنکه به مقام نبوت برسند، مدتى چوپانى مى کردند. عمار یاسر با حضرت قرار گذاشتند تا فرداى آن روز، گوسفندان خود را به بیابان فخ که علفزار بود، بود، ببرند.پیامبر صلى الله علیه و آله فرداى آن روز گوسفندان خود را به سوى بیابان فخ روانه کرد، ولى عمار دیرتر آمد. عمار مى گوید: وقتى گوسفندانم را به بیابان فخ رساندم ، دیدم پیامبر صلى الله علیه و آله جلو گوسفندان خود ایستاده و آنها را از چریدن در آن علفزار، باز مى دارد.گفتم : چرا آنها را باز مى دارى ؟

فرمود: من با تو وعده کردم که با هم گوسفندان را به این علفزار بیاوریم ، از این رو روا ندانستم که قبل از تو، گوسفندانم در این علفزار بچرند.

۳ سال پیش
زيبا بود

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران