مقالات
یک دقیقه تفکر !
اسب و پیرمرد
خلاصه :
پیرمردی مىخواست به زیارت برود اماپیرمردی مىخواست به زیارت برود اما وسیلهی برای رفتن نداشت. یكی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.
یكی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینكه وسیله ای برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میكرد، غذا میداد و او را تیمار میكرد.
اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمی تهیه كرد و پای اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد. چند روزی با او حركت كرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پیرمرد تهیه مىكرد، اسب لب به غذا نمىزد و معلوم نبود چه مشكلی دارد.
پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مىزد اما اسب همچنان لب به غذا نمىزد و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر مىشد تا اینكه یك روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.
این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میكرد. روزها گذشت و هر روز یك اتفاق جدید برای اسب می افتاد و پیرمرد او را تیمار مىكرد تا اینكه دیگر خسته شد و آرزو كرد كاش یك اتفاقی بیفتد كه از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریداری كند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.
وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان یك سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلا اسب را برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟
اما هر چقدر فكر كرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود؟
پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینكه از زیارت برمىگردد، زیارتش را تبریك گفتند.
تازه پیرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب میكردند كه چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میكوبد و لب میگزد؟
شاید زندگی بسیاری از ما صرف ظاهر میشود و از اصل هدف دور میباشیم.