رویدادهای عمومی
تيمارستان و پنچري
خلاصه :
وقتي جلوي تيمارستان پنچر ميشي!چند روز پیش در راه ، اتفاق جالبی برام افتاد.
.
جلوی تیمارستان پییییییسسسسس؛ پنچر کردم.
از ماشین(رخش) اومدم پایین.
در حالی که دستام توی جیبام بود، مثل فیلما لب و لوچهمو کمی جمع کردمو با پام زدم به لاستیکِ پنچرو زیر لب غُر غُر کنان گفتم: "آخه حالا چه وقت پنچر شدن بود؟!".
.
چارهای نبود.
نمیشد منتظر موند.
آستینا رو زدم بالاو شروع کردم.
.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ باز کردن پیچا ﺑﻮﺩم، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩﻫﺎ گذشتو اونا رو داخل ﺟﻮﯼ ﺁﺏِ پر از لجن ﺍﻧﺪاخت.
.
ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣوﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩم ﭼﮑﺎﺭ کنم؟
برای پیدا کردن پیچا بپرم توي جوي و تمام هیکلمو كثيف کنم یا برمو از یک لوازم یدکی چهار تا پیچ بخرم بیارم.
تصمیمَمو ﮔﺮفتم؛ ﻣﺎﺷﻴﻨو هموﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ کنمو ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ پیچ ﺑِﺮَم.
.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮوﻧﻪﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ اول ﭘﺸﺖِ ﻧﺮﺩﻩﻫﺎﯼ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ منو ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻭ گفت: "خُب آدمِ عاقل! ﺍﺯ سه ﭼﺮﺥ ﺩیگه یکی یک پیچ ﺑﺎﺯ کن. ﺍﻳﻦ ﻻستیکو ﺑﺎ اون سه تا پیچ ﺑﺒﻨﺪ. بعد ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ لوازم یدکی ﺑﺮسی."
.
ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩم.
ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩم ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩم ﺩﻳﺪم ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽگه هاااااا؛ ﻭ ﺑﻬﺘﺮه ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭو بکنم. ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭن دیونه ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩمو از هر لاستیک یک پیچ باز و به ﻻﺳﺘﻴﮏ چهارم بستم.
.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍستم ﺣﺮﮐﺖ کنم ﺭﻭ ﺑﻪ اون ﺩﻳﻮﻧﻪ ﮐﺮﺩمو گفتم: "ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪﺍﯼ ﺑﻮﺩ؛ با این فکر ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختَنِت؟"
.
مرد دیونه ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩو گفت: "ﻣﻦ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ اینجام."
اما درسهایی که گرفتم:
در برابر مشکلات کم نیار؛ برای حلش زود آستینا رو بالا بزن.
نگاه نکن کی میگه؛ نگاه کن چی میگه.(البته گاهي اوقات)
:زود قضاوت نکن؛ شاید اونی که فکر میکنی دیونهس عاقلتر از تو باشه.
این یک داستان کاااااملا تخیلیه. چون اگر من بودم،با هر بدبختیای بود پیچا رو پیدا میکردم. این سوسول بازیا چیه؟
محمد مهدی اصفهانیان
۵ سال پیش
بابت مطلب خوبتون
آقای میری
۵ سال پیش
محمد یاسین احمدی نژاد
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش
Hemmat
۵ سال پیش
Hemmat
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش
....
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش
m.erfan.p1283
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش
Nikoo
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش
طاها محمدى مقدم
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش
سید علی کمال
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش
Hemmat
۵ سال پیش
AMIR.ena
۵ سال پیش
آقای میری
۵ سال پیش