محتوای درسی

چند

داستان کوتاه از امام رضا (علیه السلام)


خلاصه :

داستان های کوتاه از امام رضا علیه السلام 

راسخون پیش از این در مقاله "داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)" به قلم آقای حسن نجفی داستان هایی از سیره امام رضا علیه السلام منتشر نموده است، که مجدد با داستان هایی دیگر منتشر شده در راسخون و دیگر منابع  تقدیم می شود.

1- کیسه پر طلا

کجایی مرد خراسانی؟ صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یک کیسه ی پر از طلا. ـ این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت. گرفت و رفت. پرسیدند:"خطایی کرده بود؟" گفت :"نه، اگر مرا می دید خجالت می کشید."

2- سخن گفتن با گنجشک

گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام، جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد. امام رو کردند به من: "عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش." چوب را برداشتم و دویدم. جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان. مار را کشتم و برگشتم با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.
 

3- نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبه‌اى نقره‌اى رنگ به امام داد و گفت:
«آقا! هدیه‌اى برایتان آورده‌ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».
مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

(از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار)

4- میهمان عابد

کوهستان بود، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان. عابد از غارش امد بیرون. امام را دید، رفت به استقبال آقا جان! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند. همه وارد غار شدند.
عابد مبهوت شده بود. سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند. چیزی برای پذیرایی نداشت، امام، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور." سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام. امام عبایش را کشید رویش، دعا خواند. بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.

۳ سال پیش
افرین

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران